سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نابخردی و غفلت در دل دانشمند نیست . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :71
بازدید دیروز :21
کل بازدید :263592
تعداد کل یاداشته ها : 36
103/9/3
7:1 ع
مشخصات مدیروبلاگ
 
mehdiaz[220]
ی کسی دو از خدا

خبر مایه
پیوند دوستان
 
عاشق آسمونی وبلاگ گروهی فصل انتظار فرزانگان امیدوار افســـــــــــونگــــر منتظرظهور ● بندیر ● دل نوشته های یک دختر شهید بچه مرشد! سکوت ابدی هم نفس مهتاب بهترین آرزو هایم تقدیم تو باد. بی معرفت گل دختر دریچه ای متفاوت در دنیای وب امام مهدی (عج) تنهایی......!!!!!! .: شهر عشق :. عکس های عاشقانه منطقه آزاد رازهای موفقیت زندگی «نجوای شبانه» دلتنگی و انتظار به همراه مهربونی پاک دیده آدمکها خادمان هیئت تعزیه خوانی حضرت ابوالفضل(ع) ده زیار ترنم نور من و خدایم... عطش (وبلاگ تخصصی ماه محرم و صفر) محمد قدرتی عاشقانه گروه اینترنتی جرقه داتکو من و تو پاتوق دخترها وپسرها روان شناسی * 心理学 * psychology نبض شاه تور تنها عشق منی متالورژی_دانلودکده ی مهندسی متالورژی Rikhtegari.ir true love خوش مرام سکوت عشق پایگاه اطلاعاتی و کاربردی شایگان حفاظ حب الحسین اجننی احساس ابری فقط من برای تو امیدزهرا omidezahra جوک و خنده دهاتی شمیم یار قلب خـــــــــــــــــــــــــــاکی کشکول فصل سکوت یارب کی آن صبا بوزد کز نسیم او گردد شمامه کرمش کار ساز من گل یخ خاطرات باور نکردنی یک حاج اقا پله پله تا خدا... زیبایی سایه خدا بر کهکشانها چند کیلو امیدواری بازی بزرگان رایحه کودکی خاک خسته... شمعی برای پلوتون نشریه عطش پایگاه استخاره و پاسخگویی به مسائل شرعی بهشت نصیب تو باد طهور اکبر من و خدایم خاطرات باور نکردنی یک حاج آقا خبر آنلاین تنهایی.......

مردی زیر رگبار در روستای کوچکی راه می رفت که دید خانه ای در آتش می سوزد . وقتی به آن نزدیک شد ، مردی را دید که در محاصره شعله ها ، در وسط اطا ق نشیمن نشسته بود
.

رهگذر فریاد زد :هی خانه ات آتش گرفته!

مرد پاسخ داد می دانم.

رهگذر گفت : پس چرا بیرون نمی آیی ؟

مرد پاسخ داد : چون باران می آید. مادرم همیشه می گفت اگر در باران بیرون بروم ممکن است سرما بخورم.

درباره این حکایت می توان اینگونه نتیجه گیری کرد که:

انسانی خردمند است که وقتی می بیند مجبور است موقعیتی را ترک کند این کار را انجام دهد یعنی آن موقعیت را ترک کند.

 

نویسنده: پائولو کوئلیو


85/10/20::: 8:56 ص
نظر()
  

فردی تصمیم گرفت چند هفته ای در صومعه ای در نپال اقامت کند . یک روز وارد یکی از معابد صومعه شد و راهبی را دید که لبخند زنان در محراب نشسته بود.

پرسید: چرا لبخند می زنی ؟

راهب خورجینش را باز کرد ، موز فاسدی از آن بیرون آورد و پاسخ داد : چون معنای "موز" را می فهمم ، و موز را به او نشان داد و گفت : این زندگی ای است که مسیر خود را به پایان رسانده ، و از آن استفاده نشده ... و اینک بسیار دیر است.

بعد موز دیگری را از خورجینش بیرون آورد که هنوز سبز بود . موز را به مرد نشان داد و دوباره در خورجینش گذاشت و گفت : این ، زندگی ای است که هنوز مسیر خود را نپیموده، و منتظر لحظه مناسب است.

سرانجام موز رسیده ای را از خورجین اش بیرون آورد ، پوست موز را کند، با مرد تقسیم کرد و گفت:

این لحظه " اکنون " است . بدان که آنرا چگونه بی هراس زندگی کنی .


85/10/12::: 10:6 ص
نظر()
  

1.  باران می بارد ، وقتی متوجه اش می شوم که به نظر کمی دیر می رسد . نمی دانم باران بعدی کی می بارد و زمین تشنهء ما را سیرمی کند ، پس با عجله کاسه ام را بر می دارم و بدون اینکه به چیز دیگری فکر کنم زیر بارش باران می روم . کاسه را بالای سرم می گیرم تا پر شود و برکتی را که می آید تا برای من و مردمان و زمین باشد قدری برای خودم ذخیره کنم باران که بند می آید کاسه را پایین می آورم . لکه های روی سطح آب با دهن کجی می گویند : " اگر قبل از ذخیرهء برکت، غبار از ظرفت می گرفتی حالا آب گل آلود نداشتی "

2.  باران می آید ، کاسه ام پر است ، باران خیال بند آمدن ندارد . مردمان با ظرفهایی چندین برابر کاسهء من هنوز برکت جمع می کنند و من در پناه دیوار نشسته ام تا از خیس شدن در امان باشم
3.   باران می بارد سبزه شاداب می شود . زباله ای که رهگذری بی حواس کنار خیابان انداخته در اثر خیس شدن بوی گند می گیرد…



4.  ببخشید آقا !... من کمی دیگر از این غذا می خواهم
مرد بزرگ نگاهی به ظرف من می اندازد و می گوید : هنوز که از غذای قبلی در آن باقی ست
و من با شرمندگی می گویم : من ظرف دیگری ندارم ، غذای قبلی تمام نشده واگر از غذای شما برندارم این غذا هم تمام می شود . پس آینده نگری می کنم و فعلا هر دو غذا را در ظرفم ذخیره می کنم
پیمانهء مرد بزرگ از ظرف من لبریز می کند و معجون ناخوشایندی در ظرفم درست می شود

5.   ببحشید آقا من کمی دیگر از این غذا می خواهم…
مرد بزرگ نیم نگاهی به کاسه و سپس به من می اندازد و می گوید :
شما همانی هستید که دفعهء قبل ظرفتان نیمه پر بود؟
بله ولی این دفعه خالی است و تمیز…
متاسفم ! دیر آمدید غذا تمام شد !



85/9/10::: 10:26 ص
نظر()
  

آیا شیطان وجود دارد؟ آیا خدا شیطان را خلق کرد؟

استاد دانشگاه با این سوال ها شاگردانش را به چالش ذهنی کشاند.

آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟

شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:"بله او خلق کرد"

استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟"

شاگرد پاسخ داد: "بله ، آقا"

استاد گفت: "اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر ماست , خدا نیز شیطان است"

شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و
خرافه ای بیش نیست.

شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟"

استاد پاسخ داد: "البته"

شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد, سرما وجود دارد؟"

استاد پاسخ داد: "این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ "

شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند.

مرد جوان گفت: "در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن
گرماست. هر موجود یا شی را میتوان مطالعه و آزمایش کرد وقتیکه انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. و گرما چیزی است که باعث میشود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آنرا دارا باشد. صفر مطلق (460-
F
) نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده میشوند. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد."

شاگرد ادامه داد: "استاد تاریکی وجود دارد؟"

استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد"

شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کردید آقا! تاریک هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آنرا روشن می سازد. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟
تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد."
در آخر مرد جوان از استاد پرسید: "آقا, شیطان وجود دارد؟"

زیاد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: "البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست."

و آن شاگرد پاسخ داد: "شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریک که در نبود نور می آید.
آن شاگرد کوچک آلبرت انیشتین بود.

 


85/9/3::: 2:14 ع
نظر()
  

   پیام من خیلی ساده است در زندگی کردن حد و مرزی برای خود قائل نباشید.با تمامیت وجود،شور و شوق و عشق و نهایت احساس زندگی کنید،چرا که غیر از زندگی خدایی وجود ندارد.

تأکید بعصی از مذاهب بر انکار زندگی و ترک دنیا بوده است،در حالی که من می گویم با شور و شوق زندگی کنید.انها زندگی را نفی می کنند ولی من آنرا تصدیق می کنم.آنها می گفتند که زندگی چیزی است غیر واقعی و واهی،و تصویری انتزاعی از خداوند که انعکاسی از ذهنیت خاص خودشان بود به انسان ارائه می دادند و به پرستش این انعکاس ذهنی می پرداختند و میلیونها نفر هم از آنها پیروی می کردند.ولی این کار غیر عاقلانه و دور از عقل سلیم است.آنها چیزی را که وجود داشت در ازای موجودی انتزاعی که زاییدۀ ذهنشان بود فدا می کردند.آنها در حقیقت خدا را به صورت یک لغت می پرستیدند و آنرا واقعی می پنداشتند.

   "در زندگی مانند یک قمارباز اهل ریسک باش،نه همچون یک تاجر حسابگر(خوب فکر کن).آنوقت است که خدا و هستی را بهتر خواهی شناخت.قمارباز ریسک می کند،حسابگری نمی کند و همۀ مالمیک خود را شرط می بندد.هیجان و دلهرۀ قمارباز را تجسم کنید وقتی که همه چیز را شرط بسته و انتظار می کشد و از خود می پرسد که حالا چه اتفاقی خواهد افتاد؟"

در این لحظه پنجرهای می تواند گشوده شود.این لحظه،لحظه دگرگونی جوهر و ذات انسان و رسیدن وی به شناخت است.

"شراب هستی را بنوش و از زندگی سرمست و شوریده باش.هشیاری را به کنار بگذار.انسان هوشیار مرده است.شراب زندگی را بنوش،شرابی که آکنده از شعر ،شعر و عطر است.در آن صورت بهار در اختیار توست و هر گاه اراده کنی همراه با خورشید و باد و باران نزد تو می آید و وجودت را از درون دربر می گیرد."

من خدا را انکار نمی کنم،

بلکه به او بعدی واقعی می بخشم،

او را زنده می کنم،او را زنده می کنم،

او را به تو نزدیکتر می کنم،

حتی از قلبت نزدیکتر.

خدا هسته وجود توست.

او از تو جدا نیست،

دور نیست،

در آسمان نیست،

بلکه همین جاست.

من می خواهم آن تصور را که خداوند جایی دیگر در زمانی دیگر است نابود کنم.

خداوند اکنون و همین جاست.غیر از اینجا مکانی و غیر از اکنون زمانی وجود ندارد. . . !


85/8/27::: 11:7 ص
نظر()
  
<      1   2   3   4      >

جاوا اسکریپت