استاد می گوید
:
وقتی تصمیم به عمل می گیریم، طبیعی است که تعارضی غیر منتظره رخ دهد. طبیعی است مجروح چنین تعارضی شویم.
زخمها بهبود می یابند، همچون جوشگاه زخم بر جای می مانند ، و این برکتی است. چنین جوشگاههایی برای تمام عمر با ما خواهند بود. اگر زمانی به هر دلیلی میل ما برای بازگشت به گذشته نیرومند باشد، کافی است به جوشگاههای زخمهای خود بنگریم .
جوشگاهها علامت دستبند هستند و ما را به یاد خوف های زندان می اندازند…و ما با چنین خاطره ای دوباره پیش می رویم.
نویسنده: پائولو کوئلیو
امروز صبح وقتی از خواب بر خاستی تو را تماشا کردم و امید داشتم که با من حرف خواهی زد فقط در چند کلمه و یا از من به خاطر چیزهای خوبی که دیروز در زندگی تو اتفاق افتاد تشکر خواهی کرد.اما تو سرگرم پوشیدن لباس بودی.
هنگامی که می خواستی از خانه بیرون بروی میدانستم که می توانی چند دقیقه ای توقف کرده و به من سلام کنی اما تو خیلی سرگرم بودی.
زمانی که پانزده دقیقه بیهوده بر روی صندلی نشسته بودی و پاهایت را تکان می دادی فکر می کردم که می خواهی با من سخن بگویی اما تو به سوی تلفن دویدی و با یکی از دوستانت تماس گرفتی تا از چیزهای بی اهمیت بگویی.من با صبر و شکیبایی در تمام مدت روز تو را نگاه می کردم و تو آنقدر مشغول بودی که هیچ چیز به من چیزی نگفتی.
موقع نهار خوردن متوجه شدی که چند نفر از دوستانت قبل از غذا کمی با من حرف می زنند اما تو چنین کاری نکردی.باز هم زمان باقی است و امیدوارم که تو سرانجام با من حرف بزنی.
به خانه رفتی و به نظر می رسید که کارهای زیادی برای انجام دادن داری و بعد از انجام چند کار تلویزیون را روشن کرده و وقت زیادی را در برابر آن سپری کردی.
من باز هم با شکیبایی منتظر ماندم که بعد از تماشای تلویزیون و خوردن غذا با من حرف بزنی. هنگام خوابیدن گمان کردم که خیلی خسته ای. بعد از گفتن شب به خیر به خانواده سریعا به سوی رختخواب رفتی و خوابیدی. مهم نیست شاید نمی دانستی که من همیشه آن جا با تو هستم.
من بیش از آن که تو بدانی صبر پیشه کردم. من حتی می خواستم به تو بیاموزم که چگونه با دیگران صبور و شکیبا باشی.
من به تو عشق می ورزم و هر روز منتظرم تا با من حرف بزنی.
چقدر مکالمه یک طرفه و یک جانبه سخت است!
بسیار خوب تو یک بار دیگر از خواب برخاستی و من نیز یک بار دیگر فقط برای عشق به تو منتظر خواهم ماند. + به امید این که امروز مقداری از وقتت را به من اختصاص دهی روز خوبی داشته باشی.+
------------------------------- -------------------------------
------------------ -----------------
------- -------
-- --
- -
فردی تصمیم گرفت چند هفته ای در صومعه ای در نپال اقامت کند . یک روز وارد یکی از معابد صومعه شد و راهبی را دید که لبخند زنان در محراب نشسته بود.
پرسید: چرا لبخند می زنی ؟
راهب خورجینش را باز کرد ، موز فاسدی از آن بیرون آورد و پاسخ داد : چون معنای "موز" را می فهمم ، و موز را به او نشان داد و گفت : این زندگی ای است که مسیر خود را به پایان رسانده ، و از آن استفاده نشده ... و اینک بسیار دیر است.
بعد موز دیگری را از خورجینش بیرون آورد که هنوز سبز بود . موز را به مرد نشان داد و دوباره در خورجینش گذاشت و گفت : این ، زندگی ای است که هنوز مسیر خود را نپیموده، و منتظر لحظه مناسب است.
سرانجام موز رسیده ای را از خورجین اش بیرون آورد ، پوست موز را کند، با مرد تقسیم کرد و گفت:
این لحظه " اکنون " است . بدان که آنرا چگونه بی هراس زندگی کنی .
---------------------------- زندگی را باید از طبیعت بیاموزیم : چون بید متواضع باشیم ! چون سرو ، راست قامت ! مثل صنوبر ، صبور ! مثل بلوط مقاوم ! مثل رود ، روان ! مثل خورشید با سخاوت و مثل ابر با کرامت باشم …......!!!------------------------------------
چهار شمع به آرامی می سوختند، محیط آن قدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید.اولین شمع گفت: « من صلح هستم، هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد. فکر می کنم که به زودی خاموش شوم. هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش شد.»
شمع دوم گفت: « من ایمان هستم، واقعا انگار کسی به من نیازی ندارد برای همین من دیگر رغبتی ندارم که بیشتر از این روشن بمانم . » حرف شمع ایمان که تمام شد ،نسیم ملایمی وزید و آن را خاموش کرد.
وقتی نوبت به سومین شمع رسید با اندوه کفت: « من عشق هستم توانایی آن را ندارم که روشن بمانم، چون مردم مرا به کناری انداخته اند و اهمیتم را نمی فهمند، آنها حتی فراموش کرده اند که به نزدیک ترین کسان خود محبت کنند و عشق بورزند. » پس شمع عشق هم بی درنگ خاموش شد. کودکی وارد اتاق شد و دید که سه شمع دیگر نمی سوزند. او گفت: « شما که می خواستید تا آخرین لحظه روشن بمانید، پس چرا دیگر نمی سوزید؟» چهارمین شمع گفت: « نگران نباش، تا وقتی من روشن هستم، به کمک هم می توانیم شمع های دیگر را روشن کنیم. من امید هستم. » چشمان کودک درخشید، شمع امید را برداشت و بقیه شمع ها را روشن کرد.
بنابر این شعله امید هرگز نباید خاموش شود. ما باید همیشه امید و ایمان و صلح و عشق را در وجود خود حفظ کنیم
ما همگی اعتقاد داریم که باید خدا را کشف کرد.دریغا که نمی دانیم هم چنان که در انتظار او به سر می بریم، به کدام درگاه نیاز آوریم. سرانجام که او در همه جا هست؛هر جا و نایافتنی است.
به هر کجا بروی جز خدا چیزی را دیدار نمی توانی کرد.خدا همان است که پیشروی ماست .ناتانائیل،ای کاش(عظمت)در نگاه تو باشد نه در چیزی که به آن می نگری.ناتانائیل،من شوق را به تو خواهم آموخت؛اعمال ما به ما وابسته است،هم چنان که درخشندگی به فسفر.درست است که اعمال ما ما را می سازنند ولی تابندگی ما ازهمین است و اگر روح ما ارزش چیزی را داشته دلیل بر آن است که سخت تر از دیگران سوخته است.
برای من(خواندن)این که شن ساحل ها نرم است کافی نیست:می خواهم پای برهنه ام این نرمی را حس کند.معرفتی که قبل از آن احساسی نباشد،برای من بیهوده است.هرگز در این جهان چیزی ندیده ام که حتی اندکی زیبا باشد؛ مگرآن که فوراآرزو کرده ام تا همه ی مهر من آن را در بر گیرد.
نویسنده: اندره ژید